سرباز عراقی ناجی من از صحنه نبرد بود
ادامه راه خون شهدای کازرون
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 124
بازدید هفته : 519
بازدید ماه : 516
بازدید کل : 76694
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
سرباز عراقی ناجی من از صحنه نبرد بود
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 5 شهريور 1391 |

سرباز عراقی ناجی من از صحنه نبرد بود

از فرماندهی عملیات دستور رسید تانک‌های عراق را که در حال فرار بودند منهدم کنیم. همین که 3 تانک آنها را منهدم کردیم بقیه پا به فرار گذاشتند.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خاطرات یک امدادگر در طول سا‌ل‌های دفاع مقدس، خاطرات‌هایی متفاوت است. زیرا آنها علاوه بر کار نبرد با تک تک نیروها نیز به دلیل شغلشان سرو کار دارند. آنچه پیش روی شماست بخشی از خاطرات آزاده عزیز حسن محمدی می باشد که به نحوه اسرات او می‌پردازد.

 

در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس من مسئول امداد و درمان بودم. به ما دستور دادند که 76 تانک تی 72 دشمن را حتی‌المقدور سالم از چنگ عراقی‌ها بیرون بیاوریم.

شبانه از میان سنگرهای عراقی عبور کردیم. ما حتی صدای آنها را می‌شنیدیم. می‌بایست از کنار توپخانه عراقی‌ها می‌گذشتیم تا به تانک‌های تی 72 برسیم. آهسته و بی‌صدا از پشت سنگرهای عراقی گذشتیم و به راحتی خودمان را به توپخانه رساندیم ولی با زمین خوردن یکی از بچه‌هایی که دستش روی ماشه تفنگ بود یک تیر شلیک شد و عملیات لو رفت و ناچار درگیری شروع شد.

عراقی‌ها با شلیک منورها، تمام دشت را مثل روز روشن کرده بودند. از طرفی هم بارش باران که از ساعاتی پیش شروع شده بود زمین را گل و لغزنده کرده بود و با این شرایط مقابله با تانک‌های تی 72 خیلی سخت و مشکل بود. وحشت عجیبی دشمن را گرفته بود.

از فرماندهی عملیات دستور رسید تانک‌های عراق را که در حال فرار بودند منهدم کنیم. همین که 3 تانک آنها را منهدم کردیم بقیه پا به فرار گذاشتند! بعضی از تانک‌ها هم مثل حمار در گل مانده و سیبل شکارچی‌های ما شده بودند. آن شب ما اسیر زیادی گرفته بودیم و وبال گردن ما شده بودند و نمی‌دانستیم با آن چه کنیم. در میان آنها دو افسر بعثی بودند که به دست و پا افتاده بودند و با گریه و التماس می‌گفتند: «ما را نکشید».

نگهداشتن اسیر در آن شرایط خطرناک بود ولی با این وجود آنها را نکشتیم و فرماندهی گفت آنها را در سنگرهای خودشان بریزید و محافظ بگذارید تا نیروهای بعدی برسند و آنها را ببرند.

کویر گل‌های چسبنده‌ای داشت و پوتین ما گل گرفته، سنگین می‌شده بود و با آن کلاه و سلاح و لباس‌های خیس نمی‌شد قدم از قدم برداشت. مجبور شدیم آنها را از پا در بیاوریم تا راحت بدویم. باور کنید تا ساعت 7 صبح پابرهنه به دنبال تانک‌ها می‌دویدیم، حتی فرصت خواندن نماز را هم نداشتیم. نماز صبح را بدون وضو در حال دویدن با ایماء و اشاره خواندیم! در ادامه پیشروی به جایی رسیدیم که دژ و خاکریزهای عجیبش معروف است.

آنها دور تا دور شلمچه را دو خاکریز بزرگ به موازات هم زده بودند و بین این دو خاکریز با مواد ترکیبی خاصی، شامل مواد چسبنده ژله مانندی که امکان عبور بین خاکریز را غیر ممکن می‌کرد پوشانده بودند. آن قسمت دست نیروهای عراقی بود. بعد از تسخیر خاکریز اول و عبور از آن، تازه متوجه خاکریز دوم و آن ماده ژله‌ای که منطقه را به باتلاق چسبنده وحشتناکی تبدیل کرده بود شدیم.

به ابتکار بچه‌ها، یک معبر خاکی بازکرده و از آن گذشتیم و به خاکریز دوم رسیدیم، غافل از اینکه تعدادی تانک پشت این خاکریز کمین کرده‌اند.

به محض اینکه روی خاکریز رسیدیم ما را بستند به توپ و رگبار گلوله تا جلوی پیشروی ما را بگیرند و مجبور به عقب‌نشینی شویم. فقط خدا می‌داند مبارزه انسان با تانک چقدر سخت و پر تلفات است. غافلگیر شده بودیم.

آنها با این کار زمین گیرمان کرده بودند و ما با توکل به خدا مقاومت می‌کردیم. هر چه تانک‌ها جلوتر می‌آمدند شلیک‌شان هم زیادتر می‌شد و تعداد شهدای ما هم بیشتر. مهماتمان داشت تمام می‌شد. ما بودیم و نبرد نابرابر تن و تانک!

در آن درگیری شدید علی هادلی را دیدم که در لبه خاکریز بدون کلاه آهنی بی‌مهابا می‌جنگید. سر نترسی داشت. کوله‌ام سنگینی می‌کرد، یکدفعه متوجه رزمنده‌ای شدم که از روبرو تیری به سینه‌اش خورده بود. همینطور که به خود می‌پیچید دوباره به طرفش رگبار بستند و پهلو، پشت و سینه‌اش سوراخ، سوراخ کردند. طفلک با سر افتاد تو سراشیبی خاکریز و غلطید پایین. یک مرتبه علی داد زد« حسن، حسن به دادش برس» به طرف آن رزمنده دویدم، دیدم به پشت افتاده و اصلاً جای سالمی برایش نمانده بود که قابل پانسمان باشد! درد و خونریزی امانش را برده بود. نفس‌های آخر را می‌کشید. با اشاره و کلام نیم‌بند به من گفت: «راحتم کن.» خیلی سریع آمپول مرفین فشنگی را به بازوی او تزریق کردم تا لااقل در حال شهادت درد کمتری بکشد.

بالای سر این مجروح بودم که یک نفر با صدایی همراه با درد از پشت سرم فریاد زد: «کمک، کمک» برگشتم دیدم علی دارد به سمت پایین خاکریز غلت می‌خورد. به طرف علی دویدم که رگبار گلوله کنار پاهایم را جارو کرد. طوری که به زمین افتادم و نتوانستم به سمت علی بروم. در این هنگام تانکی به طرف علی شلیک کرد و او به هوا پرتاب شد و افتاد آن طرف خاکریز. آنقدر نزدیک بودم که ترکش‌های این انفجار به من هم خورد و مجروح شدم. زمین افتادم و دیگر علی را ندیدم.

از شدت آن انفجار وحشتناک کوله پشتی‌ام به طرفی پرتاب شد و من هم طرفی دیگر افتادم، از دشت جراحات ترکش‌های ریز و درشت نمی‌توانستم حرکت کنم. تا آمدم به خودم بجنبم، شلیک تانک دیگری چندین متر به هوا پرتابم کرد و ... دیگر چیزی نفهمیدم.

به هوش که آمدم حس کردم پشت کمرم می‌سوزد. کمی بیشتر که به خودم آمدم دیدم یک عراقی پاهایم را گرفته و کشان کشان می‌برد و فریاد می‌زند: «طبیب، طبیب»

صداهایی شبیه ترکیدن چیزی همراه با ضجه و ناله به گوشم می‌خوردم« تاپ، تاپ»!؟ این صداها روی اعصابم اثر بدی گذاشته بود و مدام تکرار می‌شد ـ سرم را به طرف صدا برگردانم، دیدم تانکهای عراقی دارند از روی جنازه بچه‌ها حرکت می‌کنند و سرها زیرشنی تانک‌ها می‌ترکند! بعضی از بچه‌ها هنوز زنده بودند و فریاد می‌زدند، لحظه‌ای بعد صدایش «تاپ» خاموش می‌شد.

این فکر که لحظه‌ای دیگر چنین بلائی به سر من هم می‌آید بدنم را لرزاند. ولی در کمال ناباوری سرباز عراقی مرا از میان این معرکه عبور داد و کشان، کشان به یک سنگر کوچک رساند که دو عراقی دیگر داشتند به طرف نیروهای ما شلیک می‌کردند. جلوی سنگر صحنه عجیبی اتفاق افتاد، آنها بی‌وقفه داشتند به نیروهای ما شلیک می‌کردند که دیدم ناگهان تیری که ظاهرا از اسلحه ژ 3 شلیک شده بود به گردن یکی از آن دو نفر خورد و سرش روی زمین افتاد. این صحنه باعث شد که عراقی دوم تفنکش را که روی رگبار بود به طرف من بگیرد.

قبل از اینکه فرصت شلیک پیدا کند، سربازی که مرا تا آنجا برده بود خودش را جلو انداخت و سر عراقی فریاد زد و به عربی گفت:« او دکتر است. او را نکش به دردمان می‌خورد.» ولی آن عراقی که از طرز کشته شدن رفیقش به شدت عصبانی بود تا حد درگیری برای کشتن من پیش رفت تا اینکه فرمانده‌شان سر رسید و حرف آن عراقی را تایید کرد و گفت: «این اسیر را نکش، او به درد ما می‌خورد.»

سرباز عراقی کشان کشان از آنجا دورم کرد. به منطقه امنی که رسیدیم مرا به دوش گرفت و بعد از نیم ساعت پایده روی از شدت خستگی روی زمین ولو شده . کمی اطرافش را نگاه کرد، وقتی خاطرش جمع شد که کسی ما را نمی‌بیند، سرم را گرفت و با دستش ریش‌هایم را که خاکی و گلی بود با نوازش پاک کرد و با بغض گفت:« خمینی، خمینی، حبیبی، ...»

من تازه فهمیدم که چرا او اینقدر با من مهربان بود و می‌خواست هر طور شده نجاتم بدهد. نفس راحتی کشیدم. با اینکه در قلب خاک دشمن بودم، ولی احساس می‌کردم با برادرم نشسته‌ام. با این حال به خودم گفتم:« او دشمن است و شاید می‌خواهد از این راه اطلاعاتی از من بگیرد و از زیر زبانم، حرفی بکشد»

من اصلا عکس‌العملی نشان ندادم و جوانب احتیاط را رعایت کردم ولی دیدم با گریه و زاری دارد زمزمه می‌کند: «خمینی، خمینی،...» و سرو صورتم را می‌بوسد و نوازش می‌کند و با گریه می‌گوید:«خمینی،...» دیگر شک نکردم و مطمئن شدم او از دوستداران امام، انقلاب و اسلام است.

طولی نکشید که گروه از عراقی‌ها سر رسیدند و مرا به عقبه خودشان بردند. خاطرات تلخ و شیرین ده سال اسارت من از آنجا شروع شد. خاطراتی که در فرصت‌های بعدی تعریف خواهم کرد.


شهدای کازرون

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: سرباز, عراقی, ناجی,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...